|
مثل هر روز با تاخير براي رفتن به اداره، سر چهارراه منتظر ماشين ايستاده بودم تا بالاخره بعد از مدتي به اشاره ي دستم تاكسي اي ترمز كرد. مردي كه كمي جلوتر ايستاده بود اول سوار شد و بعد من. تا در را بستم، راننده گفت : - خانوم و آقاي محترم! صبحتون بخير! مثل شاگرد مدرسه ها، هم صدا جواب داديم: - صبح شما هم بخير.
چند دقيقه نگذشته بود كه از توي آينه نگاهي به من انداخت و گفت : - خانوم محترم اگه پولتون رو بايد خورد كنم، لطف كنيد كه بقيه اش رو بدم خدمتتون. دويست توماني تا شده اي را كه در مشت داشتم، كف دستش گذاشتم. نوبت به آقايي رسيد كه با من سوار شده بود. - آقاي خوش تيپ، شما هم اگه ميخواي بري بازار، تا هفت تير مي توني همراه من بيايي. - مرسي. من از سر چهارراه راحت تر ماشين گيرم مياد. - اي بابا، جوون هم جوونهاي قديم. يه دو قدم هم پياده برو ....
من و آقاي خوش تيپ نگاهي رد و بدل كرديم. اخمهاش در هم بود. قبل از اينكه جوابي بده، تاكسي چند متري جلوتر از سه مرد ايستاد. چند دقيقه اي طول كشيد تا به ماشين برسند. راننده برگشت به عقب نگاه كرد و زير لب با لهجه ي غليظ آمريكايي گفت: - Come on, hurry up, oh my God
پياده شدم تا يكي از مردها وسط بنشيند. درها كه بسته شدند، باز همان چاق سلامتي گرم تكرار شد. - مخلص، به جز چهارراه پارك وي، هفت تير، كريم خان و وليعصر هم ميره. حالا هر كي به مسيرش مي خوره در خدمتيم. Just for you, only for you ، فقط به خاطر تو! در همين حين دست كرد و پوشه اي را از جلوي داشبرد ماشين برداشت و به دست آقاي خوش تيپ داد و گفت: - مهربون ترين تاكسي رون شهر در خدمتتونه.
پوشه با يك مقاله از روزنامه ي همشهري شروع مي شد و بقيه ي صفحات آن را يادداشتهايي تشكيل مي داد كه اشخاص مختلف و مسافرها نوشته بودند. هر صفحه مرتب و تميز در پوششي از نايلون قرار داشت. - 10 سال از اون مصاحبه مي گذره. اون موقع 49 ساله بودم. الان مخلص 59 سالشه و 9 سال از نيم قرن دوم رو هم پشت سر گذاشته، تا 120 سالگي،61 بهار ديگه پيش رو دارم. به جز تاكسيروني، فوتبال هم بازي مي كنم، كوه هم ميرم، كشتي هم مي گيرم. فوتبال كه بازي مي كنم، تو دروازه واميستم و هميشه هم گل مي خورم! كوه كه مي رم تا وسط راه بيشتر نمي كشم، ميشينم تا بقيه برن و برگشتنه با هم مي ريم پايين و دوستان برامون دست مي زنن. كشتي هم كه مي گيرم، هميشه زمين مي خورم چون هميشه زمين خورده ام. تازه شب كه ميرم خونه در خدمت عيالم. مهم ترين مسئله اينه كه تو فريزر، درجه ي روحيه رو زير 18 نگه داشتم. خوش اخلاق ترين و قديمي ترين فرماندار تهران - با دو دست كوبيد روي فرمان ماشين - در خدمت شماست. Just for you, only for you ، فقط به خاطر تو.
دو تا مسافر جلويي نگاهي به هم انداختن و زير لب خنديدن. - به جز فارسي، زبان تركي، آذري، روسي، انگليسي، آلماني هم صحبت مي كنم. اون مقاله رو هم بخونين، هر سوال ديگه اي بود، در خدمتتون هستم.
مرد داشت سر فرصت مصاحبه را مي خواند. اسم راننده آقاي دهباشي زاده بود. تيتر مقاله " مهربان ترين فرماندار تهران " بود و در كنارش هم عكسي از راننده قرار داشت.
از توي آينه نگاهي به مرد كه مشغول ورق زدن پوشه بود، انداخت و گفت : - شما به چند زبون ديگه صحبت مي كنين؟ - فقط فارسي. - همين فارسي رو هم انگار زياد بهش اشراف ندارين. شهرستاني هستين؟ - نه. اهل تهرانم. ابروها بيشتر در هم گره خورد. - پس خوبه، اينجا غريب نيستي. من آذري ام. ولي همه جاي تهران رو عين كف دست مي شناسم.
نمي توانستم چشم از پوشه بردارم و هي سرك مي كشيدم تا چيزي بخوانم. يادداشتها ديدني بودند. تعريف و تمجيدهاي تقديم شده به راننده و جالب اينكه همه با خطي خوش نوشته شده بودند. بالاخره طاقت نياوردم و گفتم: - يادگاري هاتون چه خوش خطن. - آره، اين ها مسافراي جردن شمالي اند. يه سري شون دكترن، يه سري شون هنرمند و خب شمال شهري ها اغلب خوش خطن!
اينجا انگار به رگ غيرت آقاي خوش تيپ برخورد و گفت : - شما چطور پايين شهر كار نمي كنين؟ - كي گفته كار نمي كنم؟ همين الان اگه باور كنين از ياخچي آباد اومدم. اونجا مسافر داشتم. ديگه جنوبي تر از اونجا مي شناسين؟ بعله ... مهم اينه كه اين روحيه رو تو فريزر، زير 18 نگهش داشتم. هر كي سوار ميشه ميگه آقا ما ديگه پياده نمي شيم، هر جا ميخواي برو. - از چه ساعتي كار مي كنين؟ - چون دارم ليسانس و فوق ليسانس مي گيرم از 8 صبح مي زنم بيرون. تازه شب ساعت 9 كه ميرم خونه، سفره مي چينم، ساعت 9 و ربع زباله ها رو مي برم دم در، ظرف مي شورم و بعد هم در خدمت خانواده هستم، تازه اگه وقت داشتم بيشتر از اين هم مي كردم. just for you, only for you ، فقط به خاطر تو!
بالاخره رسيديم سر چهارراه. فكر كردم راست مي گويد، هيچ دلم نمي خواست پياده شوم و دوست داشتم تازه اون پوشه را بگيرم و نگاه كنم. قبل از اينكه در ماشين را ببندم گفتم: - خدا با اين روحيه حفظتون كند. لبخندي زد و گفت : - زير 18 درجه خانوم! اين مهمه!
ماشين دور شد و من خندان منتظر تاكسي بعدي ايستادم و هر چه فكر كردم نفهميدم، مهربان ترين فرماندار يك تخته كم داشت يا زياد.
ندا زنديه 4 مرداد 1382 |
|